روزای آخر تابستون یاد گردش و مهمونی رفتن افتادم!
عروسی که بسی خوب بود وبه گفته ی همه خیلی خوشکل شده بودم حتی مادر مخاطب خاصم همینُ گفت!
هنوز نتونستم جریان دیدار رو به مامانم بگم!
روز بعدش تولد دوست دوران راهنماییم دعوت بودم که بسیار بی مزه بود و تصمیم گرفتم دیگه تولد این دوتا دوستم که ادم تو تولداشون فقط چُرت میزنه نرم :)
همیشه وقتایی که دخترعموم از کرج میاد و میریم خونه اون یکی دخترعموم کلی باهم حرف میزنیم و میخندیم کلا کنارشون خیلی بهم خوش میگذره
پریشبم پیششون بودم و کلی باهم حرف زدیم و ابروهامُ واس مدرسه صفا دادم :D
امروزم به اتفاق دو دوست گرامیم رفتم کافی شاپ:) و بعدش با مامانم یه دعوای جانانه گرفتم آخه دکمه نخرید برای لباسم :/
حالا فردا صبح باید برم دکمه بخرم و بدم به خیاط جانم!
هفته دیگر یکروزه عازم تهران هستیم:))))
از قسمت خریدِ مسافرت خیلی خوشم میاد:D
بعضی وقتا فکر میکنم این مخاطب جان من از قیافه و تیپ و اینا هیچی کم نداره فقط خداجون دراینده یه شغل خوب و باکلاس گیرش بیاد استخدام بشه بیاد خاستگاریم عروسی کنیم بره پی کارش :D
- ۹۴/۰۶/۳۱