زندگی ادامه داره ...
با همه اعصاب خوردیای این چند روزم ...
با همه ی گریه کردنام ...
با همه ی سردرد هام ...
با همه ی ناامید شدنام و امیدوار شدنام ...
باید زندگی کنم ...
امتحان تاریخی که داده بودم گفتم دبیرمون جایزه میده به نمره بیستیا و نوزده و هفتاد و پنج ... بیست گرفتم
دوستهای بیچاره من یک هفته س اخلاق گندم رو تحمل میکنن تقریبا هیچ حرفی باهاشون نمیزنم و نمیدونم چرا
فقط میدونم همین روزا جلوشون بغضم میترکه .
اونروزی که چاهار تایی تو یه اتاق خالی تو مدرسه نشسته بودیم بیکار بودیم ُ کلی سبزی خوردن کنارمون
سهمِ ناظممون رو براش درست کردیم. همه توشوک بودن که ینی چطور ممکنه !
آخر هفته ها مهمونی رفتن یا مهمون اومدن رو خیلی دوسدارم.
قراره مامانم فردا شب عموم اینارو دعوت کنه . واس فردا ناهارم ته چین ترتیب دیدم که بیکار نباشم به غم و غصه هام فکر کنم.
عجیب هوس کردم براش تولد بگیرم ...
شاید زمانی که بیاد یه جشنی ترتیب بدم !
اولین قدم واس این جشن این بود که رفتم حساب بانکیم رو چک کردم :D
خدایــا بازهم شکرت ...
- ۹۴/۰۸/۲۸